ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

      درست است که پاهایم سست است تا در راهت قدم بردارم و به سویت آیم     لیک تو همیشه آمدی..     چند سال از عمرم را بدهکار محبت های تو هستم؟     همه اش را؟     می دانم     خوب می دانم     گر دوباره عمرم دهی باز هم بدهکار محبت های تو خواهم بود.     گویا تهی گشتم از تو و این ناگوارترین خبری است که می دانم می دانی...     لیک هنوز می دانم که مرا تنها نخواهی گذاشت ای تو برترین همراه     به ثانیه ثانیه های این عمر بی تو گذشته ام سوگند...   &n...
5 آذر 1392

بدون عنوان

همسری رفت من ماندم و پسرک تبدارم شک ندارم که یکی از دلایل ضعف قوای ایمنی پسرم دلتنگی ها و فشارهای روانی ناشی از نبودن باباشه . ولی من تمام سعی ام رو میکنم که براش کم نزارم . پسرم طی این 2 ماه حدود 4 شیشه شربت سفسکیم خورده ، دیشب تبش به 39 رسید. یک هفته است که از طریق سایت دکتر کُ رد  اف شاری پیگیر ویزیت اینترتی هستم ، تنها راهی که فکر کنم جوابگو باشه طب سنتیه ، یکی دو روز آینده جوابم رو میدن . وقتی پسری بی حاله وقتی پسری شیطنت نمیکنه وقتی پسری سر به سرم نمیزاره وقتی چشم های همیشه خندونش بی حال و بی رمقه..........دنیا بر سرم آواره..... سعی میکنم بخندونمش اذیتش میکنم که صداش درآد و بخواد باهام کل کل کنه ........ دعا کن...
3 آذر 1392

بدون عنوان

    با تموم سختی ها بعد از یک شب سخت و بی خوابی بیدار شدن قبل از طلوع خورشید آماده کردن یک پسرک خواب آلود عبور از پله ها ...........   هوای سرد صبح پاییز و انرژی گرفتن پسرک و مادرش تماشای یک طلوع زیبا حتی از لابه لای لکه های ابرها من دوباره و دوباره عاشق میشم   دوست دارم زندگیمو.......................... ...
28 آبان 1392

کربلا

        کربلااسفند89 ضریح آقا امام حسین فروردین90 همسری برای دومین بار سعادت غبار روبی ضریح آقا نصیبش شده بود   پسرم در بین الحرمین فروردین91 فروردین 91 شب وداع آخرین نگاه به ضریح آقام امام حسین دلم تنگه............ ...
28 آبان 1392

بدون عنوان

سومین ساله که شروع فصل پاییز شروع سرماخوردگی های پی در پی پسرمه ، تورم و عفونت لوزه هاش ، تب های بالای 38 درجه ........ شنبه باز هم تب کرد ، درست 7 روز بعد از تمام شدن آنتی بیوتیک قبلی که البته 4 تا آمپول هم همون موقع بهش تزریق شده بود . مریضی 2 هفته قبل برای پسرم خیلی خیلی سخت بود ، دو روز به اندازه یک وعده غذایی هم نتونست تغذیه کنه تا اینکه آمپولها جونش رو خریدن . حالا هم داره دارو مصرف میکنه مدتهاست که من شب زنده دار پسرم هستم منتی براش نیست ، اون جون منه و من براش هر کاری میکنم تنها مشکلم اینه که هر کاری میکنم بین زمان و کارهام دیگه هیچ هماهنگی به وجود نمیاد نمیتونم مدیریت کنم ، زمان کم میارم درس و دانشگاه که مدتهاست ...
27 آبان 1392

بدون عنوان

مامان کربلاست . امروز صبح به همراه خاله کوچیکه و زنداییشون رفتن. خوب میدونم الان چه حال و هوایی دارن . خیلی خوشحالم براشون ، هر سه برای اولین بار قسمتشون شده . ان شالله قسمت همه آرزومندان بشه . این روزها همه زندگیم شده پسری و مدرسه اش ، گوشه و کنار به دانشگاه هم نظری دارم. نازنین پسرم با سواد شده . اشک ذوق این چند روز رفیق و همدمم شده . خیلی برام لذت بخشه و بیشتر تو کار خدا می مونم که این مغز انسان رو با چه قدرتی خلق کرده . پسرم می نویسه و می خونه :     آب _ بابا   ...
8 آبان 1392

بدون عنوان

گل پسرم بدجوری سرما خورده امروز بردمش دکتر خیلی جالب بود بعد از کلی راه رفتن توی شهر چون جای پارک ماشین تا مطب کلی راه بود و بعدش هم گرفتن دارو و رفتن به مدرسه پسری برای اینکه از معلمش کارهای امروز رو بگیرم تا خودم با پسری کار کنم وقتی خسته و بیحال برگشتیم خونه دیدم ای وای یکی از چرخ های ماشینم بادش حساااااابی خالی شده ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . بعد از ظهری بردمش آپاراتی گفت پنچر نیست فقط بادش کم شده که درستش کرد. پسرم امروز خیلی کار انجام داد ، بنویسیم کار کردیم ریاضی مرور کردیم عصری کلاس زبان داشت که قرار بود پرسش داشته باشه که اون رو هم پسری با سی دی درسش حسابی مرور کرد . طفلک امروز یه بند شیر و سوپ و شلغم و جوشونده...
29 مهر 1392

بابا ، مامان ، کربلا

دیشب ساعت 10 صدای تلفن خونه بلند شد شماره خونه مامانم بود ، صدای بابا رو که شنیدم فکر کردم داره مثل همیشه سر به سرم میزاره نگو بنده خدا ناجور سرما خورده . -میگه : پسرم چطوره ؟ بهتر شده؟ -میگم : خوبه دیگه همینه فصل پاییز که میشه حساسیت پسرم هم شروع میشه ان شالله کم کم با بالا رفتن سنش خوب میشه - حالا فردا رو چکار میکنی ؟ من با این شرایط به هیچ وجه نزدیک بچه (پسری) نمیشم براش خطرناکه ، کلاست رو چکار میکنی؟؟ دلم میخواست اون لحظه بابا کنارم بود و محکم بغلش میکردم ، خیلی هوامو داره خیلی خیلی.... نفسش برای پسری میره مامانم به پسری میگه محمدرضاشاه ، البته داداش هام هم همون ماه اول تولدش اینجوری صداش میکردن ، واقعا فرمانرواست هم ...
28 مهر 1392

بدون عنوان

ای کاش به جای 24 ساعت حداقل 30 ساعت بود شبانه روز ، اونوقت من به کارهای خودم هم می رسیدم . تازه امروز تونستم 1 ساعت وقت بزارم که برای کار کلاس طرح فردا توی اینترنت بگردم 17 واحد برام زیاد بود فکرش رو هم نمیکردم مدرسه رفتن پسری اینقدر وقتم رو پر کنه بودن همسری برام غنیمت بود یک شنبه همسری برگشت به کربلا و من موندم اییییییییییینهمه مسئولیت البته آخر شب که میشه و من خسته و مونده روی مبل اتاق پسری ولو میشم (پسری بعد از اینکه براش قصه میخونم دلش میخواد توی اتاقش بمونم تا خوابش ببره) اون موقع به کارهایی که اون روز انجام دادم فکر میکنم و کلی به خودم میبالم که تونستم از پس کارهای زیادی بر بیام به هر حال باید مثبت فکر کنم تا شارژ ...
16 مهر 1392