ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بابا ، مامان ، کربلا

1392/7/28 10:09
نویسنده : یه مادر
364 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب ساعت 10 صدای تلفن خونه بلند شد شماره خونه مامانم بود ، صدای بابا رو که شنیدم

فکر کردم داره مثل همیشه سر به سرم میزاره نگو بنده خدا ناجور سرما خورده .

-میگه : پسرم چطوره ؟ بهتر شده؟

-میگم : خوبه دیگه همینه فصل پاییز که میشه حساسیت پسرم هم شروع میشه ان شالله

کم کم با بالا رفتن سنش خوب میشه

- حالا فردا رو چکار میکنی ؟ من با این شرایط به هیچ وجه نزدیک بچه (پسری) نمیشم براش

خطرناکه ، کلاست رو چکار میکنی؟؟

دلم میخواست اون لحظه بابا کنارم بود و محکم بغلش میکردم ، خیلی هوامو داره خیلی خیلی....

نفسش برای پسری میره

مامانم به پسری میگه محمدرضاشاه ، البته داداش هام هم همون ماه اول تولدش اینجوری صداش

میکردن ، واقعا فرمانرواست هم در قلب من و هم باباش و آجان و مانا و مامان بزرگ و.......

تهران که بودیم با دکتر تا.... مشورت کردیم و قرار شد پسری رو در برابر آنفولانزا واکسینه کنیم

دکتر هم یه اسمهایی نوشت و گفت غیر اینها اصل نیست . همسری اولش گفت : من از

طریق بچه ها... میگیرم ولی روزی که با رییس ..... جلسه داشت نسخه پیشش نبود

من هم نمیتونستم اون خط رو بخونم اینترنت گوشیم هم همراهی نمیکرد اون روز که بتونم

عکسش رو mail کنم یا با viber بفرستم خلاصه ، بگذریم ، نشد دیگه .

تا اینکه برگشتیم به شهر و دیارمون ، مامان و بابام تمام کارهای مربوط به پسری رو تلفنی

از ما میپرسیدن و در جریان همه کارهامون بودن بابا هم گفت ناراحت نباش بیا اینجا خودم

براش پیدا میکنم .

اگر نقشه شهرهای ایران رو بزاریم جلومون و چشم بسته روش دست بزاریم توی همون شهر

بابا یا آشنا داره یا از طریق دوستان همون حوالی یکی رو پیدا میکنه ، آدم فوق العاده خونگرمیه

خلاصه بابا نسخه رو از من گرفت و رفت سراغ بنده خدایی در .... اون هم تماس با این ور و

اون ور تا بالاخره توی یه شهر دیگه با 120km فاصله پیداش کردن ، حالا مونده بود گرفتنش

بابا با دوست صمیمیش که برای ما حکم عمو داره تماس گرفت اون هم با داماد خودش که توی

اون شهر زندگی میکنن ، اون بنده خدا هم واکسن رو داخل یک ظرف یخ میده به یک سواری

خطی که مسیرش از شهر ما میگذشت ، به بابا هم شماره همراه راننده رو داد ، بابا کلی

کنار خیابون ایستاد تا محموله رو تحویل بگیره .

فردای اون روز من کلاس داشتم و چون ساعت کلاس زبان پسری با من یکی هست بابا

و مامان میان که بابا پسری رو ببره کلاس زبان ، همیشه روز قبل بابا تماس میگیره و مایحتاج

ما رو چک میکنه ، هر هفته هم اینا رو میپرسه : نون دارین؟ عسل دارین ؟ برنج دارین؟ گوشت

دارین؟ میوه نمیخوای ؟ ماهیتون تموم نشده؟ کله پاچه بخرم برای بچم ؟ گردو بخرم برای

صبحانه ش؟ حبوبات نمیخوای ؟ پودر ماشین و اینها لازم نداری؟ ...(پسرخاله کلاه قرمزیزبان)

دونه دونه میپرسه ، اون میگه و من میخندم و جواب میدم . بابا گفته تو دیگه نون نخر من هر

هفته که میام برات میگیرم .(حالا امرز بابام مریضه نونمون هم داره تموم میشهناراحت)

داشتم میگفتم فردای اون روز بابا اینها اومدن ، به مامان سپرده بودم که برای پسری قلم

بگیره و بپزه چون من فرصت نداشتم ، وقتی اومدن گفتم بابا پول واکسن چقدر شد؟

گفت هیچی هر کاری کردم عمو گفت خودم حساب میکنم شما کاری نداشته باشین .

گفتم رانندهه چقدر گرفت؟

- اون هم پولی نگرفت گفت کاری نکردم که ، آدم خیلی مودب و محترمی بود و ما رو شرمنده

کرد.

گفتم خب پول قلم چقدر شد ؟

- هیچی ، شهرزاد پول نگرفت ، تازه جلوی خودم هم گوشت رو جدا کرد و قلم تر و تمیز

برای محمدرضا داد .

من دیگه مرده بودم از خنده ، گفتم بابا احیانا نون رو صلواتی ندادن بهت؟؟!!!!نیشخند

و اینجا بود که مامان گفت : من نمیگم این فسقلی شاهه ، نگاه کن برای این نیم وجبی

چه کارهایی شده .

اینها رو نوشتم تا بعدها از خوندنش مثل الان لذت ببرم .

خدا همه پدر و مادرهای مهربون رو در پناه خودش حفظ کنه ، الهی که همیشه سلامت

باشند و هیچ وقت در زندگی محتاج کسی جز خدا نشن . آمین.

 

مهمترین اتفاق این روزها:

بالاخره مامانم داره میره کربلا

اینقدر که من الان خوشحالم اولین بار که خودم راهی شدم اینقدر ذوق نداشتم.

مامانم سالها این آرزو رو داشت ولی خیلی ها با کارهاشون باعث میشدن نتونه بره

الانش هم دو گروه نمیدونن خانواده شوهر مامانم و خانواده شوهر مناز خود راضی

حالا قراره از فردا بگیم

مامان مامانم سال 78 فوت کرده . اون بنده خدا تا وقتی شوهرش زنده بود برای خودش

پادشاهی داشت ولی بعد از مرگ شوهرش اسیر دست عروسش و پسر کوچیکش میشه

و دار و ندارش به دست اونها میافته ، بابای مامانم خیلی ثروتمند بود (و این خیلی قشنگه

که مامانم با خانواده ای پایین تر از نظر مالی وصلت میکنه ولی هیچ وقت کسی ندید مامانم

فخر فروشی کنه و یا تجمل گرا باشه) اون ننه جان ما در حسرت سفر به کربلا از دنیا میره

خیلی برای مامانم و خاله هام سخت بود که ببینن با اون هم دارایی مادرشون این همه

سختی کشید و اذیت شد (نمیشه همه چیز رو شکافت ، اینجا هم جایی برای این حرفها

نیست)

بارها و بارها شنیده بودم که بعضی ها میان کسی رو به نیابت از پدر یا مادر و رفتگانشون

میفرستن سفرهای زیارتی . من هم دلم میخواست یک روزی توان این کار رو داشته باشم

تا به جای اون خدابیامرز که برای من و برادرهام خیلی مادری کرده بود کسی رو بفرستم

کربلا . وقتی مامان گفت میخواد بره همسری بهم گفت که خرج مامانت با ما چون برای تو و

پسری خیلی زحمت کشیده . چند روزی گذشت و من هی فکر کردم تا اینکه این تصمیم رو

گرفتم : مامانم توان مالی داره و نیازی به این هزینه نداره حالا که ما میخوایم ازش تشکر کنیم

بهترین فرصته که هم اون شاد بشه و هم من به مراد دلم برسم به همسری گفتم خاله کوچیکه

رو به خرج خودمون همراه مامان میفرستیم (این خاله من همه ارث و میراثی که از باباش گرفت

رو دو دستی تقدیم همسرش کرد اون هم همه رو به باد فنا داد و الان هم به زور به خاله خرجی

خونه میده چه برسه به چیزهای دیگه ، البته الحمدالله خاله اینقدر همت داشت که 4 تا بچه

رو طوری تربیت کنه که بچه هاش از صفر شروع کردن ولی شکر خدا دستشون به دهنشون

میرسه و زندگی خوبی دارن)

خاله عشق امام حسین داره ، خیلی هم به همسری زنگ میزنه و پیغام میفرسته برای

امام حسین.

بهش میگم تو دیگه نیاز به پیغام و اینها نداری امام حسین دیگه تو رو خوب شناخته تو این

چند سال ، از آشنایان محسوب میشی.

این روزها شادی مامان و خاله که قراره برای اولین بار به زیارت شش گوشه ی با صفای آقا

نائل بشن ، ما رو هم به وجد میاره و صد البته دل من رو هم هوایی میکنه .

الهی که این وصال نصیب همه آرزومندان بشه ، آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سمیرا
28 مهر 92 12:41
قربون این مامان بابای مهربون و دوست داشتنی برم من اجر شما هم با امام حسین این حس و حال من رو هم به وجد اورد و هوایی کرد



خدا نکنه سمیراجان ، ممنون از محبتت عزیزم
ان شالله قسمتتون بشه دوست گلم.
باران
29 مهر 92 8:31
سلام عزيزم اميدوارم ب ه سلامتي برن و برگردن و خيلي هم التماس دعا دارم
اميدوارم دفعه بعد شما هم همراهشون باشيد


سلام باران جان
ممنون عزیز دلم
ان شالله قسمتتون بشه
مامان نفس طلایی
29 مهر 92 18:19
وای دوستم ... چقدر قشنگ بود نوشته هات.. خدا همه ی بابا های خوب دنیا رو حفظ کنه و مامان ها رو البته ... دیشب خونه بابام اینا بودم چون کلاس داشتم صبح باید6 از طرح می امدم بیرون طفلک بابام از 5/30 صدام کرد و اخرم می گفت من باهات می ام ... خلاصه صبح احساس کردم چه طور می تونم خدا رو برای داشتن مامان و بابام شکر کنم؟ اما کربلا ... عجب کاری کردین ... قبول باشه ... به نظرم از اون ثواب هایی کردین که همه نمی تونن.. مامان منم عاشق کربلا است اما متاسفانه با مریضی اش امکانش تو ظاهر نیست اما من به کرم اقا امیدوارم که خودشون بطلبن ... اگه زحمت نیست التماس دعا ما رو به همسرت و مادرت و خاله ات برسون .. اللهم ارزقنا کربلا