بدون عنوان
گل پسرم بدجوری سرما خورده
امروز بردمش دکتر
خیلی جالب بود بعد از کلی راه رفتن توی شهر چون جای پارک ماشین تا مطب کلی راه بود
و بعدش هم گرفتن دارو و رفتن به مدرسه پسری برای اینکه از معلمش کارهای امروز رو بگیرم
تا خودم با پسری کار کنم وقتی خسته و بیحال برگشتیم خونه دیدم ای وای یکی از چرخ های
ماشینم بادش حساااااابی خالی شده ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم .
بعد از ظهری بردمش آپاراتی گفت پنچر نیست فقط بادش کم شده که درستش کرد.
پسرم امروز خیلی کار انجام داد ، بنویسیم کار کردیم ریاضی مرور کردیم عصری کلاس زبان
داشت که قرار بود پرسش داشته باشه که اون رو هم پسری با سی دی درسش حسابی
مرور کرد . طفلک امروز یه بند شیر و سوپ و شلغم و جوشونده خورد . الهی بمیرم براش
بچم وقتی سرفه میکنه من پرپر میزنم اینجور وقتها بد اخلاق و بد قلق میشه من هم خسته
میشم کم میارم ولی اون طفلک که گناهی نداره پس باید بریزم تو خودم .
عصری که میخواستیم بریم آپاراتی و بعدش هم کلاس زبان به روشنک(همسایه طبقه اول)
گفتم اگه دوست داره با ما بیاد چون قبل ظهر گفت "امروز آقام بعد از ظهر نیست"
میدونستم خیلی دوست داره همراه ما باشه ، ولش کنن روز و شب خونه ماست خدا
عمرش بده ما رو از تنهایی در میاره .
قبل رفتن که بهش زنگ زدم که بیاد گفتم امروز خیلی دلم گرفته تو مملکت ما توی شهر
کوچیک تنها تفریح خرید کردنه اولش خواستم که وقتی پسری کلاسه بریم بوتیک مورد علاقه
من ولی دیدم پامو بزارم اونجا حداقل 300-400 خرج بر میداره که توی شرایط فعلی ما عاقلانه
نیست ، گفتم روشنک تنها جایی که الان اساسی به من آرامش میده شهر کتابه این مورد
رو حاضرم یه کم ولخرجی کنم . روشنک هم مثل من عاشق کتابه . کلاس پسری یک ربع به
5 شروع شد ماشین رو جلو آموزشگاه گذاشتیم و قدم زنان رفتیم تا ساعت 6 ما لابه لای
کتابها گشتیم خیلی بهم چسبید هنوز کلی کتاب بود که من فرصت نکردم زیر و روش کنم
دوتا رمان یک کتاب از جبران خلیل جبران یه کتاب به اسم شفای کودک درون و البته کتاب
شازده کوچولو که تا حالا نخوندم و خیلی دوست داشتم خوندش رو تجربه کنم . مجله معمار
هم گرفتم یه کاتر جیبی و 3 تا بادکنک هم برداشتم .
هر چند حس خوبش بعد از شام با سرفه های بی امان پسری از بین رفت ولی خب
مطمئنم وقتی حال پسری خوب بشه اون موقع من فرصت دارم از این دارایی های جدیدم
لذت ببرم.
یکی دو روزه نبودن همسری داره آزارش رو زیادتر میکنه ، هی میخواد من رو از پا درآره
خدایا خودت هوامو داشته باش
راستی یادم رفت سه شنبه گذشته پسری کلاس زبان داشت زودتر حرکت کردیم و از
روشنک دعوت کردم ما رو همراهی کنه در جمع کردن برگ های پاییزی ، یه جایی رو
نشون کرده بودم ، وقتی رسیدیم کنار برگها نم بارون هم شروع به باریدن کرده بود
محمدرضا و روشنک که حسابی به وجد اومده بودن ، در صندوق عقب ماشین رو باز
گذاشتم و اونها برگها رو میریختن تو صندوق ، من فکر میکردم قراره خودم این کار رو
انجام بدم ولی اون روز فقط این دو تا رو نگاه کردم و لذت بردم.
اینقدر که این کودک درون روشنک فعاله من احساس میکنم مامان دو تا بچه شیطون
هستم(یک سال از من کوچیکتره)الهی که همیشه شاد باشن.
فکر کنم باید اسم این پست رو بزارم روشنک
هر چند پست های این وبلاگ خیلی نامگذاری نمیشن
برم بخوابم که باز هم صبح زود بیدار باش و روز از نو روزی از نو
خدایا به امید تو