ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

تا صبح راهی نیست...

کمتر از 13 ساعت مونده به تولد شازده ی دوم امروز رفتم بیمارستان و کارهای پذیرشم انجام شد . ساعت 6 صبح باید بیمارستان باشم . قراره بی حسی اسپاینال باشم البته اگه شجاع باشم وگرنه میرم برای بیهوشی..... خدایا خودت هوای همه مامان ها و مسافراشون رو داشته باش خدایا هوای محمدرضای من رو داشته باش دلم پی محمدرضامه ، قراره فرداشب بابا و مامانم پیشش باشن.......... خیلی کار دارم برم انجامشون بدم... التماس دعا مهربونا
17 بهمن 1393

نزدیک است...

تا اومدن دومین فرشته ی زندگیمون چیزی نمونده . 8 بهمن قراره نامه ی عملم رو بگیرم و 19 بهمن اگر خدا بخواد پایان این انتظار سخت و شیرین می رسه . پسرکوچولو مدام در حال چرخیدن و تغییر وضعیته . پسر بزرگم (الهی فداش بشم ، دلم قنج میره میگم پسر بزرگم . الهییییی که همه ی زنان دنیا این حس شیرین رو تجربه کنن) لحظه شماری می کنه . و من پر از استرسم ، نمی دونم چرا اینقدر از عمل ترسیدم همش فکر می کنم چه کنم بی هوشی بهتره یا بی حسی ، نکنه زردی بگیره بچه ، نکنه ....... ذهنم درگیره . خدا کنه برای همه به خیر بگذره من هم به خیر و خوشی بگذرونم . توکل بر خدا       ...
27 دی 1393

بدون عنوان

                                                                                        یه شب زیبای دیگه توی زندگیمون رقم خورد . نمیدونم چه حکمتی در عدد 8 هست ، دیروز هشتم بود اولین روز از دانشگاه همسری که خلاصه بعد اینهمه سال و الب...
9 مهر 1393

باز هم حیاط خونمون

تشریف بیارید ادامه مطلب       قبلا هم گفتم که ما توی آپارتمان زندگی میکنیم و این حیاط هم روی بام اولمون هست یعنی جلو اتاق خواب ها ، یه باریکه جلوی اتاق خودمون رو هم همسری برام به شکل باغچه درست کرده که عمقش به 10 cm هم نمیرسه . توی این باغچه رو بادمجون کاشتم با کلیییی آلوئه ورا این هم بوته ی به گل نشسته ی بادمجون بادمجونای کوچولو   یه آویز مکرومه بافی از قدیما داشتم که خواهر شوهر بهم داده بود ، چند وقت پیش داخل حیاط جلوی در اتاقم آویزونش کردم و توش دو تا گلدون گل ناز گذاشتم عاشق گل نازم ، توی چندتا گلدون هم زدم رو پله ها چیدم توی یه جعبه میوه هم کلی دارم پرورش میدم که سر فرص...
4 مهر 1393

93/6/25

امروز عصر پسری رو بردم شهر بازی ، قبلش با هم رفتیم مطب دکترم و تاریخ سونو رو عوض کردیم تا بمونه برای وقتیکه همسری برگرده . دلم میخواست امروز به پسری حسابی خوش بگذره ولی آخرش مثل همیشه هی گفت یه دور دیگه یه بار دیگه .... بیشتر از یک ساعت اونجا بودیم ، حالم اصلا خوب نبود کمرم که دیگه داشت اشکم رو در میاورد فقط میخواستم به ماشینم برسم که اون هم دور پارک کرده بودم ... پسری شاکی اومد بیرون ولی حرفهایی بهش زدم اون هم با بغض و درد که وقتی رسیدم جلو سوپرمارکت(باید حتما خرید میکردم)گفت از ماشین پیاده نمیشه و من رفتم خرید وقتی برگشتم دیدم عین مردای گنده دستش رو صورتشه گریه میکنه ، گفتم ببین چجوری حال خودت رو هم گرفتی..... هوا تاری...
25 شهريور 1393