93/6/25
امروز عصر پسری رو بردم شهر بازی ، قبلش با هم رفتیم مطب دکترم و تاریخ سونو رو عوض کردیم تا
بمونه برای وقتیکه همسری برگرده . دلم میخواست امروز به پسری حسابی خوش بگذره ولی آخرش
مثل همیشه هی گفت یه دور دیگه یه بار دیگه .... بیشتر از یک ساعت اونجا بودیم ، حالم اصلا خوب
نبود کمرم که دیگه داشت اشکم رو در میاورد فقط میخواستم به ماشینم برسم که اون هم دور پارک کرده
بودم ... پسری شاکی اومد بیرون ولی حرفهایی بهش زدم اون هم با بغض و درد که وقتی رسیدم جلو
سوپرمارکت(باید حتما خرید میکردم)گفت از ماشین پیاده نمیشه و من رفتم خرید وقتی برگشتم دیدم
عین مردای گنده دستش رو صورتشه گریه میکنه ، گفتم ببین چجوری حال خودت رو هم گرفتی.....
هوا تاریک بود و خیابون شدیدا شلوغ ، بعد از بریدگی آخر که دور زدم ترافیک بود که یهو یه پراید پیچید
جلوم شوکه شدم دستم رو گذاشتم روی بوق و نفهمیدم چجوری کنترل کردم که نکوبم به بلوار......
تمام ترسم هم به خاطر بچه ها بود پسری و تودلیم که در برابرشون مسئولم ، خدا بهمون رحم کرد.
خلاصه که امشب خیلی بهم فشار اومد ... امروز به همسری تو وایبر نوشتم به کارات برس درکت میکنم
امشب پر از بغض شدم دلم خواست به علی بگم برگرد و دیگه نرو کربلا ولی خوب شد که بهش حرفی
نزدم . من شرایطش رو درک میکنم ما با هم تصمیم گرفتیم پس پای همه چی می ایستیم .
خدا خودش کمک کنه که از پس این دوران هم بر بیام .
یادم رفت بنویسم پسری از دیروز دست به قلم شده و به قول خودش شعر میگه ، امشب هم وقتی
رسید خونه یه برگه از من خواست و گفت حتما باید امشب چیزی رو بنویسه ، میخواد از دل من
در بیاره ، ازم خواهش کرد باهاش حرف نزنم که بتونه تمرکز کنه عزیییییییییییییزم عاشق این کارهای
عجیبشم . خدایا شکرت