مادری
از 4شنبه من و پسری مریض شده بودیم که پسری خوب شد و من تا جمعه هم حالم بد بود شنبه و یک شنبه روزهای فوق العاده سخت و پرکاری بود برام از 6.5 صبح تا خود 12 شب سر پا بودم ، جمعا شاید 2-1 ساعت هم ننشستم شنبه کارهایی کردم که البته بدون هیچ منتی ولی وجدانم به آرامشی محض رسیده بود و با خودم گفتم که امروز من مادرانگی رو تمام کردم در حق پسرم ........ و دیروز بعد از مدرسه و دادن نهار به پسری تمام اون فشارها بر من غالب شد و حس میکردم هر لحظه ممکنه از هوش برم ، پسرم مشغول انجام تکالیفش شد چون قصد داشتیم بریم خانه ی پدری و من هم تصمیم گرفتم روی مبل کمی استراحت کنم . پسرم هر از گاهی سوالهاشو می پرسید و من بین خواب و بیداری در رفت و آمد بود...
نویسنده :
یه مادر
10:15