ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

این دهــان بستی دهــانی باز شـــد کـو خـورنده‌ی لــقمـه های  راز شـــد                لــب فـروبــند از طـعـام و از شـــــــراب                ســـوی خوان آسـمــانی کن شـــتاب                            گـر تــو این انبان ز نـان خــالی کـــنی                        &nbs...
4 مرداد 1391

بدون عنوان

مامان گلم :                                                                            تولدت مبارک                         ...
4 مرداد 1391

بدون عنوان

روزها به سرعت سپری میشن ، چهارمین روز از ماه رمضانه......... خدایا عمرمون چه زود میگذره و ما چقدر ذهنمون مشغول دغدغه های بی مورده...... این روزها یه کم زیادی بیکاریم ، همسری از صبح میره بیرون دنبال کارهای اداریش و تا برگرده نصف روزمون رفته ، بعد هم توی خونه سرگرم پرونده هاشه و من و پسری حسابی حوصله مون سر میره ، بعد از ظهرها که علی میخوابه من و محمدرضا ماشین و میگیریم و میریم دنبال خریدهامون اینجوری یه گردش دو نفره داریم . هر چند هوا خیلی خیلی گرمه و متاسفانه پسری مثل مامانش شدیدا گرماییه . امروز اولین روزیه که روزه میگیرم ، خدا کنه که معده ام با من همکاری کنه و سر ناسازگاری نداشته باشه . خدایا کمکم کن که از این روزها بی...
3 مرداد 1391

عقد الهام

فراموش کردم که بنویسم جشن الهام هم گرفته شد و جزو خاطرات شد. هفته قبل بیشترین روزهاش رو خونه آبجی اینا(خواهر شوهر بزرگه) گذروندم . شب قبل از جشن تا ساعت 3 علی و حسن و مهدی کمکمون کردن و بادکنک ها رو باد کرده و نصب کردن . بعدش خوابیدن و یک ساعت بعدش زهرا رفت پایین روی کاناپه خوابید ، الهام رو هم ساعت 5 صبح به زور فرستادیمش یه دوش بگیره و لاکش رو هم بزنه و بخوابه چون 9 باید آرایشگاه می بود. من و آبجی و وحید(آقا داماد) تا 7 مشغول کارهای خنچه بودیم . محمدرضا رو شب برای خواب برده بودم خونه مامانم و صبح هرچی آبجی گفت بگیر یه کم بخواب گفتم حتما باید برم پیش پسرم وقتی هوا روشن شد پیاده راه افتادم طرف خونه مامان اینا با اینکه نزد...
1 مرداد 1391

آب گرفتگی ۲

نوشته بودم که خونه رو آب گرفته بود ، حس نوشتن جز به جز ماجرا رو فعلا ندارم ، اکبر(برادرشوهرم) و دوستانش و همینطور بابا و مامانم و مهدی و رویا(داداش کوچیکه و خانمش) و آقا جعفر همگی به داد من رسیدن و وسایل طبقه بالا رو ریختن توی تراس و فرش رو شستن و توی آفتاب پهن کردن ، هوا گرم و آفتابی بود و من شانس آورده بودم ، داخل خونه هم شوفاژها روشن بودن هم اسپلیت ها تا فردا شب که علی اومد همه چی سرجاش برگشت ولی پارکت ها داغون شده بود ......... و از دو سال قبل تا الان هر جای خونه که نم پس بده علی میگه : ببین یه سهل انگاری چه ضرری به ما زد راست میگه ، چرا نموندم خونه مواظب شیلنگ لباسشویی که علی وصل کرده بود باشم واقعا چرا خلاصه...
31 تير 1391