بدون عنوان
همسری از دیروز صبح رفته تهران
امان از این جلسات
امان از این همه حرف
الهی بمیرم براش که راحتی و آسایش بهش نیومده ، طفلک نمیدونه جواب کدوم رو بده......
این روزها فکرش خیلی درگیره ، دو تا برادرها حسابی باعث اذیتش شدن ، پدرشوهر هم
که .............دوستش دارم ولی خب شوهرم عزیزتره انصاف نیست اینقدر اذیت بشه
همش دعا میکنم خدا همسری رو سلامت نگهداره بهش توان و قدرت ایستادگی در برابر
سختی ها رو بده به من هم کمک کنه که بتونم همراه و همسفر خوبی باشم.....
و اما شاهزاده کوچک ما ، فرمانروای قلب ما چند روزیه به خاطر تصمیم مزخرف(نهایت ادبم
بود چون خیلی شاکی ام) معلمش مبنی بر گردش علمی اون هم در یک هوای سرد در
مکانی که بادهای سوزناکش باعث سوختگی پوست دست من شد و هنوز آثارش هست
به بدترین شکل سرما خورد ، 3 روز کامل سرفه کرد حتی آمپول هم آرومش نکرد ....
از دیروز داروهای گیاهیش رو گرفتم فعلا سرفه نداره ولی حال و روزش خیلی بهم ریخت
2 روزه مدرسه نفرستادمش فردا هم که ببرمش اول میرم سراغ اون معلم بی ...... چون
همونجا هم هی گفتم فلانی بچه ها رو نبریم ، فلانی بیا زودتر برگردیم سرده ............
برگشته میگه سخخخخخخت نگیییییر بچه هاتون رو مصنوعی بار نیااااااریییین......
یعنی میخواستم به قول پسری کفشم رو براش درآرم (پسری تو خونه میخواد عصبانیتش
رو مثلا نشون بده میگه مامان اون دمپاییتو یه لحظه بده)
یکی دیگه از بچه ها هم طفلی دو تا پنی سیلین نصیبش شد فعلا آمار باقیشون رو ندارم
ان شالله که حالشون خوب باشه
دیگه اینکه شنبه امتحان پایان ترمم شروع میشه و من به لطف حضور همسری هنوز چندتا
از جزوه ها رو هم ندارم بیخیال ، به قول همسری درست میشه نهایتش اینه یه ترم
اضافه تر برم
باید تا 20 دی پروژه پسری رو هم با دوستاش آماده کنیم (جا بر بن حی ا ن)
یکی از دوستای همسری هم که برای من خیلی زحمت کشیده از همسری طرح یه ویلا
خواسته که همسر هم گفته من آماده کنم تا به دوستش بگه خانمم خودش این طرح رو براتون
زده .
کار زیاده ولی کیه که انجامش بده
راستی شب یلدا هم خیلی خیلی خوش گذشت ، شام رو رفتیم شهر من خونه مامان اینا
بچه ها همه بودن به غیر از مسعود که رو کشتی تو بندرعباس بود(البته الان راهی سفر شدن)
و خانم و پسرش هم نتونستن بیان بعد از شام وقتی از خجالت خوراکیهای دست پخت مامان
دراومدیم راه افتادیم به شهر و دیار سکونتمان و خانه پدر همسری ، طفلکی ها همه منتظر بودن
تا ما برسیم جالب اینجاست که کسی به همسری نگفت منتظرت بودیم ولی همه ابراز کردن که
حضور من براشون مهم بوده و اینگونه زبان ما برای همسری دراز شد
اونجا هم که الهام بانو(دخترم) برامون چیزکیک انار درست کرده بود در کنارش ژله بستنی چندرنگ
هم بود که من چیزکیک رو چون عاشقشم فقط خوردم و البته کلی ذوق کردم که همسری و پسری
دوست ندارن و سهم اونها به من میرسه .
پریروز هم ناجور هوس کردم و برای اولین بار با حوصله مثل بچه خوب سعی کردم از روی
دستور درستش کنم که البته این وسط چند جاشو باز به میل خودم تغییر دادم ولی ....ولی
عالییییییییی شد جای همه دوستان و علاقه مندان خالی (وای الانه که مونا بیاد شاکی
بشه ، نمیدونم اصلا دوست داره یا نه)
خلاصه که میون این همه کار رسیدگی به شکم نازنین از اوجب واجبات است.
دیگه برم دنبال کارم ، تا اینها رو تایپ کنم دوباره رگ گردنم گرفت..........
شب به خیر