اولین نگاه.....(من این خاطرات رو تمام این 12 سال مرور کردم)
بعد از ظهر چهارشنبه 31/مرداد/1380
من و مهدی (داداش کوچیکه) توی خونه بودیم
مامان رفته بود مسجد ختم
مهدی پشت پنجره ایستاده و یهو صدام میکنه آبجی بیااااااااا یه پسره با بهرام ... (شوهر
خواهرشوهر) اومده تو کارگاهمون مطمئنم خودشه آبجی بیا....
فکر میکردم داره طبق عادتش سر به سرم میزاره
آخرش شاکی شد از دستم تا باور کردم
بین پنجره و دری که به کارگاه(فروشگاه بابا جلوی خونمونه) دید داشت یه مبل بود که من پامو
گذاشتم روش . خودم رو کج کردم تا از پشت پرده توری که مامان برای پوشش زده بود(خونمون
به خیابون اصلی مشرفه) سرک بکشم
دیدمش
برای اولین بار
و فکر نمیکردم که اون هم منو دیده باشه
میگفت فکر کردم دیدم این خانواده تا اونجا که من میدونم بچه هاشون بزرگن
میدونست من ریزه میزه ام
گفت مطمئن شدم خودتی که داری دید میزنی
آقاهه خودت خوب میدونی هنوز هم وقتی میبینمت دلم مثل همون اولین بار میلرزه.....
دلم برات تنگ شده آقاهه................................