ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

اولین نگاه.....(من این خاطرات رو تمام این 12 سال مرور کردم)

1392/6/6 18:05
نویسنده : یه مادر
206 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از ظهر چهارشنبه 31/مرداد/1380

 

من و مهدی (داداش کوچیکه) توی خونه بودیم

مامان رفته بود مسجد ختم

مهدی پشت پنجره ایستاده و یهو صدام میکنه آبجی بیااااااااا یه پسره با بهرام ... (شوهر

خواهرشوهر) اومده تو کارگاهمون مطمئنم خودشه آبجی بیا....

فکر میکردم داره طبق عادتش سر به سرم میزاره

آخرش شاکی شد از دستم تا باور کردم

بین پنجره و دری که به کارگاه(فروشگاه بابا جلوی خونمونه) دید داشت یه مبل بود که من پامو

گذاشتم روش . خودم رو کج کردم تا از پشت پرده توری که مامان برای پوشش زده بود(خونمون

به خیابون اصلی مشرفه) سرک بکشم

دیدمش

برای اولین بار

و فکر نمیکردم که اون هم منو دیده باشه

میگفت فکر کردم دیدم این خانواده تا اونجا که من میدونم بچه هاشون بزرگن

میدونست من ریزه میزه ام

گفت مطمئن شدم خودتی که داری دید میزنی

 

 

آقاهه خودت خوب میدونی هنوز هم وقتی میبینمت دلم مثل همون اولین بار میلرزه.....

دلم برات تنگ شده آقاهه................................

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مــــــــــــلی
31 مرداد 92 19:35
میبنم غرق در خاطرات ویروسش تو رو هم گرفته می گم آقاهه چه زرنگ بودده دیدتت از پشته توری من که بالاخره سعادته دیدنت رو نداشتم


عزیییییییزمی
پاشو بیا اینجا پیش ما خب......
مامان نفس طلایی
1 شهریور 92 0:36
واقعا اولین نگاه تا ابد تو ذهن ادم می مونه ... حالا ما که از بچگی هم و می دیدیم کلا هر دفعه مون نگاه اول بود



ای جااااااانم
مامان گیسوجون
1 شهریور 92 18:54
عزیزمممممممییییییییییی
خدا آقاهه رو برات حفظ کنه عشقم


زنده باشی مونا جونم