12 سال.........
سه شنبه 30/مرداد/1380
یکی از بعد از ظهرهای نسبتا گرم تابستون
مامان در حال دوخت کوبلن و من هم مشغول حرف زدن با مامان
صدای توقف یه ماشین پشت در حیاط شنیده شد و بعد از حرکتش صدای در حیاط اومد
فکر میکردم منصور اومده(داداشم)
پرسیدم کیه که صدای نا آشنایی اومد
چادر سرم کردم و در رو باز کردم
یه خانم چشم رنگی که کل صورتش داشت میخندید
پرسید مامان هستن؟
شما؟
فلانی هستم!
من که نشناختم مامان رو صدا کردم و......................
و من خواستگاری شدم برای برادر اون خانم
12 سال گذشت
فردا هم روز شیرینیه
باشه برای فردا
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی