بدون عنوان
عصر دیروز که پسری رو گذاشتم کلاس زبان (جایی که نمیتونه غیبت کنه
چون رو فاینالش تاثیر میزاره) خودم رفتم دکتر ، دیگه چقدر وضعیت بحرانی
بوده من که فقط شرایط خاص ناخواسته پام به مطب پزشک می رسید
دیشب خودم پا شدم رفتم ، هر چه که بود من الان زنده ام و در این دو روز
فهمیدم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم جون سختم
امروز صبح هم به لطف داروهام خواب موندم و پسری به مدرسه نرسید
الان هم بعد از مدتها احساس میکنم یک روز کاملا تعطیل دارم ، بعد از ظهر
میخوام برم خرید چند روزه که دکتر نسخه گیاهی پسری رو فرستاده ،
بهشون میل زدم که دارو میخوام ولی هنوز جواب ندادن فعلا من براش مویز
و انجیر و خاکشیر و سایر چیزها رو که گفتن بگیرم و درمان رو شروع کنم .
این روزها خودم با پسری درس کار میکنم دیروز هم نرم افزار ریاضی گ ا ج
رو براش نصب کردم
یکسری کتابهای همین موسسه رو هم براش گرفتم که خیلی راضی ام .
برای تجدید قوا و گرفتن انرژی دارم برای شب یلدا سرچ میکنم
آخر ماه هم تولد همسریه عزیزمه
البته هدیه هاش رو دادم مامان که میرفت کربلا براش برد تقریبا 1ماه و نیم
زودتر ، همسری ایران که بود برای تولد یا سالگرد ازدواج براش سبد گل یا یک
وقتهایی گل همراه با هدیه اش به محل کارش میفرستادم که خیلی براش
جالب و لذت بخش بود . دلم میخواست کربلا که هست هم یکبار همچین
کاری کنم .
هدیه همسری چی بوده : گفته بودم که روز اول مهر پسری رو بردیم آتلیه
و روی بومش هم یه متنی گذاشتیم ، همسری دلش میخواست از اون
عکس و اون متن یه قاب رومیزی داشته باشه واسه رو میز کارگاهش ولی
آقاهه گفت خیلی کوچیک میشه و خوب در نمیاد .
من دلم پی این خواسته همسری مونده بود ، یه قاب خیلی خیلی زیبای
دو طرفه پیدا کردم توی همون آتلیه و سفارش دادم که یک طرف تصویر
پسری و طرف دیگه همون متن رو با رنگ پس زمینه تصویر پسری بزنن ،
این هدیه اصلی بود ، 3 تا اسپری e c c o گرفتم براش
یکی میخواستما ولی هر 3 تا به حدی عطرش برام دوست داشتنی بود و
میدونستم که همسری هم هر 3 رو دوست خواهد داشت گرفتم ،
هدیه آخر هم اینکه یک بسته کاغذ یادداشت بدون خط گرفتم همراه با کش
های رنگی چهل گیس توی هر برگه یک جمله حکیمانه یا عارفانه همراه با
زیرنویس های عاشقانه نوشتم (با راپیت های رنگی) هر کدوم رو جدا جدا
رول کردم و یه کش رنگی انداختم دورش و همه اینها رو داخل یک جعبه هدیه
گذاشتم که هر روز صبح یکی رو باز کنه و بخونه و روزش رو شروع کنه که
البته فکر کنم همسری به خاطر علاقه ای که کلا به این جملات من داره یک
هفته ای همشون رو خوند (یادم رفت ازش بپرسم).
حالا چجوری اینها بهش رسید ، مامان اینها که رسیدن کربلا همسری
کارگاه بوده و فقط رسید که یک سر بره هتل و بهشون خوش آمد بگه و
وسایل پذیرایی رو فراهم کنه و برگرده سر کارش ، از اونجایی که کلید
سوئیت خودش رو به مامان داده بود که هرچی لازم دارن از اونجا بگیرن مامان
خوش ذوقم همه هدیه هام رو که با کاغذهای رنگی و روبان رنگ و وارنگ
بسته بودم روی میز اتاق همسری میچینه ، من هم بهش پیغام دادم که
رفتی خونه باهام تماس بگیر و اینگونه شد که من گوشی دستم بود و
همسری یکی یکی هدیه هاشو باز کرد و بی نهایت ذوق کرد (همسری من
به خاطر خلق و خوی خاصش خوب میشه فهمید که واقعا از چیزی لذت
برده یا نه).
خلاصه که هدیه های ما پیشاپیش داده شد ولی چون قراره بعد از چندسال
روز تولدش در کنار ما باشه نمیشه بی خیال بود . حالا ، فکرهامو بکنم ....
خب این هم از یک روزی که میتونه خوب باشه.
از فائزه عزیزم ، مونای نازنینم ، باران مهربونم ممنونم که تنهام نمیزارین ،
دوست خوب بزرگترین نعمته ، راستی مامان نفس طلایی عزیزم چرا به
وایبرم جواب ندادی البته ما خیلی ارادت داریم خواهر