اعتماد ، توکل ، آرامش
همسری میخواد بره بصره ، بازدید از یک نمایشگاه . میگه باید بره ، بعدش هم زمینی
وارد ایران میشه و ان شالله از اولین جایی که پرواز داشته باشن میاد.
هر وقت میخواد پاشو از کربلا بیرون بزاره بیتابی های من شروع میشه
خدا و امام حسین و آقام ابوالفضل عباس و امام رضا و خاندان و نزدیکان و وابستگانشون
از دستم خسته شدن دیگه .
میگن :
آخه دخترجون تو مگه اون رو نسپردی به ما ؟ مگه نگفتی امانته دست ما ؟
مگه نگفتی به ما اعتماد داری ؟ مگه توکل نکردی؟
دیگه چته خب؟
بس کن دیگه
آروم باش...........
بعدا نوشت :
کافیه که تصاویر یک مسجد و یا حرم یکی از امامان و معصومین از تلویزیون پخش بشه
اونوقته که پسرم با آه و حسرت شروع میکنه از خاطرات کربلا تعریف کردن و آخر هر جمله ش
هم میگه هیییییی یادش به خیر.........
فدای اون دلش بشم که از دوری باباش غصه داره و مرور خاطرات میکنه.
این روزها هم دیدن حرم امام رضا پسرم رو خیلی هوایی کرده. فکر کنم بیشتر دلش
برای اون گنجشک های داخل حرم امام حسین تنگ شده.