بدون عنوان
از شنبه کلاس اسکیس هم شروع شد . هفته ای یک جلسه ولی 3 ساعته .
خیلی لذت بخشه ، بازی با خطوط سر حالم میاره .
کلاس یوگا هم که حرف نداره به خصوص کار با توپش خیلی بهم آرامش میده.
پسری هم در گیر کلاسای زبان و نقاشیه ، اسکیتش رو فعلا نمیریم چون قبل افطار بود ساعتش
و برای من خیلی سخت میشد گذاشتم برای بعد ماه رمضان .
از دلم بگم که خیلی این روزها خل و چل شده
حد اقل روزی نیم ساعت گریه رو برای دوری از همسر دارم ، البته نیازی به دلسوزی نیست
چون از نظر من یه امر کاملا طبیعیه و بالاخره این جسم و روح من یه وقتهایی باید اینجوری آروم بشن.
یه کار دیگه هم میکنم که واقعا دیگه خل و چلیه ، هر روز تا یه موزیک شاد گوش میکنم
یا حرفی از جهاز و کارهای عروسی الهام (دختر خواهر شوهر) میشه مثل ابر بهار اشک میریزم
حالا خوبه من خودم عروس شدم از این کارها نکردم طوری که بعد از عروسی داداش کوچیکم
بهم گفت آبجی تو آبروی ما رو بردی ، دوستم میگفت خواهرت منتظر شوهر بود که اینقدر خوشحاله...
آخه خاله و دختر خاله ها و مامان و حتی خواهرشوهر بزرگه بنده همچین های های گریه میکردن
ولی من نیشم تا بناگوش باز بود و هی کلاه شنلم رو میزدم بالا و رو به دوربین میگفتم ببین من
آخرش گریه نکردم ..... تا خود خونه مادرشوهر که حدودا یک ساعت و نیم تو راه بودیم تا به شهرش
برسیم من فقط واسه خودم بشکن و برقص داشتم و تو کل مسیر به دوستای داداش هام و دوستای
برادر شوهر که ماشینشون میومد کنار ما و برامون دست و جیغ و .... داشتن شاباش میدادم
(جدا ، مثل اینکه بدجوری منتظر شوهر بودما) یادی از گذشته هم کردیم ، هی.........
خلاصه که این الهام بانو تنها دختر فامیل شوهر ماست ، کلا پسر زا هستیم و هستن
من هم توی این 12 سال الهام رو به عنوان دختر خودم دوستش داشتم و همیشه گفتم
که الهام دخترخونده علی و منه ، کلی خاطره داریم با هم ............
وقتی فکر میکنم میرم خونه آبجی اینها و الهام دیگه اونجا نیست
بسه دیگه سر صبحی دارم به خودم انرژی منفی میدم.
پسری ساعت 10 کلاس داره.باید دنبال پسر خواهرشوهر کوچیکه هم برم و پسرها رو برسونم
کلاس . امشب هم خونه جاری عزیز افطار دعوتم و بهش قول دادم که براش شله زرد درست
کنم ، برای همین هم امروز سحر خیز شدم و الان هم شله زردم جا افتاده.
برم صبحانه شازده کوچولوی سرتقم رو آماده کنم.