بدون عنوان
دیروز عصری من دوباره قاطی کردم
با حرص برای همسری نوشتم که : آقا من دیگه دانشگاه ن می رمممممممممم
طفلی دانشگاه ، چکار کنم خب آدم ها بالاخره نیاز دارن یه وقتهایی دق دلیشون رو
سر یکی خالی کنن منم هی میگم دیگه درس نمیخونم .
عصبانی بودم چون از ظهر کلاس داشتم و خسته و مونده ساعت 7.5 غروب میرم خونه
مادر شوهر و پسری با چهره ای بر افروخته و عصبی از همون روی تراس شروع میکنه
توپیدن به من که الان وقته اومدنه ؟ چرا رفتی دانشگاه؟ چرا ساعت 4 من رو نبردی خونه؟
مگه نمیدونستی من 4 بعد از ظهر باید بن تن ببینم ؟؟ چرا کاری میکنی که بهت بگم بی شع....
من که حسابی دلم برای پسری تنگ شده و بود و منتظر بودم که برسم بهش و محکم بغلش
کنم با این استقبالی که ازم شد آب سردی ریخته شد بر آتش محبت و دلتنگیم
از پسری خواستم که آروم باشه گفتم من که نمیتونستم کلاسم رو به خاطر بن تن تعطیل
کنم ولی شما میتونی الان بری به جاش پرشین تون ببینی .
اما این شازده ما که چند ماهیه موجودی غیر قابل کنترل شده رفت داخل اتاق و با اینکه
من توی حیاط منتظرش بودم حاضر نشد بیاد پایین . خسته و کلافه کفشم رو درآوردم و رفتم
بالا ، دیدم آقا نشسته وسط اتاق به مامان بزرگش گفته گرسنمه (توی همون چند لحظه
تا من بیام بالا) اون وقت مادربزرگ مهربان هم برداشتن کره و مربا و نان گذاشتن داخل سینی
برای ایشون میارن یعنی اینجور وقتها دلم میخواد جیغ بزنم ها..........
وقتی شازده میبینه من راه افتادم که برم (البته بعد از نیم ساعت که ایشون کره و مربا خوردن )
بدو میاد جلوم و میگه نرو و از اون طرف هم به مامان بزرگش میگه اون کره و مربا رو با کاسه اش
بده من ببرم تو ماشین که با نون بخورم ، مامان بزرگ هم راه میافته میره نایلون بیاره که
کاسه رو بزاره تو نایلون که تو ماشین نریزه ، جدا من نباید سرم رو میکوبیدم به دیوار
حال نوشتن بقیه اش رو ندارم فقط اینکه تا بلند بشیم و بیاییم خونه من یکی روح و روانم
داغون شد .
حالا اینقدر هم رو دارم که به کنکور ارشد هم فکر میکنم
خلاصه همسری تماس گرفت با ما و ما را به راه راست هدایت فرمود
و اما
فردا همسری میاد
همسری یعنی تکیه گاه ، امنیت ، آرامش ....
شازده کوچولو هنوز خبر نداره که بابایی میاد ، میخوام غافلگیر بشه ، البته به هیچکس
نگفتم جز خانم همسایه و شما.
ان شاالله به سلامت برسی مسافر من