ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

1392/2/3 18:07
نویسنده : یه مادر
281 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز عصری من دوباره قاطی کردم

با حرص برای همسری نوشتم که : آقا من دیگه دانشگاه ن می رمممممممممم

طفلی دانشگاه ، چکار کنم خب آدم ها بالاخره نیاز دارن یه وقتهایی دق دلیشون رو

سر یکی خالی کنن منم هی میگم دیگه درس نمیخونم .

عصبانی بودم چون از ظهر کلاس داشتم و خسته و مونده ساعت 7.5 غروب میرم خونه

مادر شوهر و پسری با چهره ای بر افروخته و عصبی از همون روی تراس شروع میکنه

توپیدن به من که الان وقته اومدنه ؟ چرا رفتی دانشگاه؟ چرا ساعت 4 من رو نبردی خونه؟

مگه نمیدونستی من 4 بعد از ظهر باید بن تن ببینم ؟؟ چرا کاری میکنی که بهت بگم بی شع....

من که حسابی دلم برای پسری تنگ شده و بود و منتظر بودم که برسم بهش و محکم بغلش

کنم با این استقبالی که ازم شد آب سردی ریخته شد بر آتش محبت و دلتنگیم

از پسری خواستم که آروم باشه گفتم من که نمیتونستم کلاسم رو به خاطر بن تن تعطیل

کنم ولی شما میتونی الان بری به جاش پرشین تون ببینی .

اما این شازده ما که چند ماهیه موجودی غیر قابل کنترل شده رفت داخل اتاق و با اینکه

من توی حیاط منتظرش بودم حاضر نشد بیاد پایین . خسته و کلافه کفشم رو درآوردم و رفتم

بالا ، دیدم آقا نشسته وسط اتاق به مامان بزرگش گفته گرسنمه (توی همون چند لحظه

تا من بیام بالا) اون وقت مادربزرگ مهربان هم برداشتن کره و مربا و نان گذاشتن داخل سینی

برای ایشون میارن یعنی اینجور وقتها دلم میخواد جیغ بزنم ها..........

وقتی شازده میبینه من راه افتادم که برم (البته بعد از نیم ساعت که ایشون کره و مربا خوردن )

بدو میاد جلوم و میگه نرو و از اون طرف هم به مامان بزرگش میگه اون کره و مربا رو با کاسه اش

بده من ببرم تو ماشین که با نون بخورم ، مامان بزرگ هم راه میافته میره نایلون بیاره که

کاسه رو بزاره تو نایلون که تو ماشین نریزه ، جدا من نباید سرم رو میکوبیدم به دیوارکلافه

حال نوشتن بقیه اش رو ندارم فقط اینکه تا بلند بشیم و بیاییم خونه من یکی روح و روانم

داغون شد .

حالا اینقدر هم رو دارم که به کنکور ارشد هم فکر میکنمابله

خلاصه همسری تماس گرفت با ما و ما را به راه راست هدایت فرمودتشویق

و اما

فردا همسری میاد قلب

همسری یعنی تکیه گاه ، امنیت ، آرامش ....

شازده کوچولو هنوز خبر نداره که بابایی میاد ، میخوام غافلگیر بشه ، البته به هیچکس

نگفتم جز خانم همسایه و شما.

ان شاالله به سلامت برسی مسافر منماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان گیسوجون
3 اردیبهشت 92 20:42
نمی دونم چی بگم به خدا
آخه بچه ها تو این سن خیلی حساس می شن محمدرضا جونم هم از طرفی دلتنگی باباشو داره این وسط به تو هم حق می دم دوست گلم ببخش که چیزی به ذهنم نمی رسه
وای عزیزم بیا بغلم از شادیت یه دنیا شاد شدم چشم و دلت روشن الهی به سلامتی مسافرت به خونه برسه
بوسسسس



فدات بشم خواهری
مريم
9 اردیبهشت 92 11:49
الهي بميرم چقدر سخته من خودم عقد كردم و بچه هم در كار ندارم از بابت دانشگاه در كنار درسم حسابي حرص مي خورم با اين تفاوت كه همسر من مشوق درس خوندنم نيست دوست جونيم... دقيقا مثل پسر خردسال شما با مقوله درس من برخورد مي كنه و چون اختلاف تحصيلاتش با من زياده برام سنگينه كنار بكشم... اميدوارم مسافرت به سلامت و دلخوشي برسه و اوقات شادي رو در كنار هم داشته باشيد
مامان مریم
10 اردیبهشت 92 18:50
به تو سلام می کنم، تا خانه عروجم با دعای تو بنا شود و دلم در آسمان آبی مهرت رها شود روزت خجسته، لبانت پر ز خنده و دلت شاداب و سرزنده باد . . .
آذر
11 اردیبهشت 92 16:55
چشم ودلت روشن
مامان نفس طلایی
13 اردیبهشت 92 21:50
دلم تنگت شد منم داغونم اساسی دعام کن