ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

1391/12/18 10:35
نویسنده : یه مادر
251 بازدید
اشتراک گذاری

فکرشم نمیکردم که کارگره بدقولی کنه

خدایاااااااااااااااااا

چهارشنبه گفت که نمیتونه بیاد و جمعه میاد، امروز مامان از 6 صبح اومده کنار خیابون منتظرش

مونده و خانم تشریف نیاوردن از دیروز هم گوشیش خاموشه.

دیروز که از خونه مادرشوهر اومدم چندتا تکه از پرده های نشیمن رو درآوردم و شستم

اتاق خودم رو هم تقریبا تمیز کردم فقط مونده شیشه هاش و چیدن خرده ریزها

زیادی حس کدبانو بودن دارم ، من هیچوقت کار خونه بلد نبودم و نیستم همیشه از اینور میریزم

اونور و برعکس به قول خواهرشوهر که فقط جا به جا میکنم ولی الان که دارم اینجوری میشورم

و میسابم میبینم نه بابا منم بلدم ولی چه فایده خودم داغون میشم

همینجوریش که کمر و مچ دستام داغونه......

ولی خدائیش سخته تا میام طبقه بالا رو جمع کنم پایین میریزه به هم تا پایین تمیز بشه بالا

آشفته میشه

بگذریم بالاخره تمیز میشه خودم باید تمومش کنم

دیشب توی اردبیل مجلس حنابندون برادرشوهر بود و فقط خواهرشوهر بزرگه و شوهرش

تونستن برن طفلک آبجی مجبور شد جور همه کارها رو بکشه از نشون دادن خریدهای عروس

گرفته تا همراهیش توی آرایشگاه و بعدش حنا بستن و نشون دادن هدیه های ما

جای ما بسی خالی ، خوشبخت بشن ان شاالله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان کیارش
19 اسفند 91 10:12
اه اه اه این بلا چهارشنبه سر منم اومد... آخه من کارمندم و بایه نی نی شلوغ دست تنها مونده بودم چی کار کنم ؟؟؟!!!!!! می خواستم نفرینش کنم که حرفمو پس گرفتم ..... ولی خوب قربون مامانیم بشم که مثل همیشه به دادم رسید عب نداره... لابد قسمت شما هم این بوده (اینو نگم چی بگم....)