ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

قصه های من و پسری

1391/10/24 20:24
نویسنده : یه مادر
304 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا

سپاسگزارم

الان خیلی بهترم

هرچند پسری با کارهاش اذیتم میکنه ولی خب اون بچه است نمیتونم ازش انتظار داشته باشم

شرایط رو درک کنه .

عصری دیگه با کلی قربون صدقه پسری رو راضی کردم که بریم بیرون البته ایشون بعد اینکه آناناس

میل کرد شاکی شد که چرا اینو بهم دادی گلوم سوخت و من هم تعجب که ای بابا من خودم خوندم

که برای سوزش گلو زمان سرماخوردگی خوبه ، خلاصه شازده پسر ما تا نیم ساعتی غر زد و هی

گفت که حالم بده قلبم یخه ولی خودم گرمم.................تا اینکه گفتم بیا بریم به آقای دکترت

بگیم که پسر خوبی بودی و آمپولت رو زدی بعدش هم میبرمت شهر کتاب برات کتاب و برچسب

میخرم که بالاخره رضایت داد و با کلی فس و فس حاضر شد .

توی مطب دکتر دقیقا 60 دقیقه نشستیم(رند) دکتر وقتی پسری رو دید گفت چی شده ، یه جوری

هم گفت که منظورش به من بود که مگه آمپولش رو ایندفعه نزدی .

براش گفتم که دمای بدن پسری تا 37 - 37.5 بالا و پایین میره که همونجا هم دکتر چک کرد 37.7

بود (همین الان پسری فریاد منو بلند کرد سر یه لیوان آبمیوه خوردن)و گفت ما این رو نگران کننده

نمیدونیم.

دکتر گفت حالش داره بهتر میشه همون داروها رو ادامه بده یه قرص هم داد برای التهاب گلوش

یه کرم هم گفتم برای صورتش بنویسه چون آنتی بیوتیک که مصرف میکنه پوستش خیلی خشک

شده .

و اما اصل مطلب اینکه وقتی پرسیدم چکارکنم بنیه پسرم قوی بشه چی به خوردش بدم گفت

آب پرتقال و لیمو شیرین رو به نسبت 2 به 1 با هم مخلوط کن بهش بده شیر هم حتما بخوره

فقط داخلش چیزی نریزید با تعجب گفتم یعنی عسل هم نریزم که گفت منظورم کاکائو و موز و.....

بود اینجا بود که بنده دیدم بهتر نکرده بدتر کردم گفتم آخه من روزی یه لیوان شیرموز بهش میدم

همون موقع هم یادم اومد و گفتم امروز آناناس هم بهش دادم که البته پسرم گفت گلوش اذیت شد

دکتر خندید و گفت موز ، آناناس ، توت فرنگی ، گردو ، انگور ، خربزه ، کشمش و....... همه اینها

آلرژیک هستند و محمدرضا جان نباید استفاده کنند درسته که برای افراد بیمار خوبه ولی برای

ایشون خوب نیست و اینگونه بود که پسری پیروز شد.

بعد گرفتن داروها از داروخونه رفتیم شهر کتاب و کمی خرید کردیم و حال و هوامون عوض شد.

البته یه چیزهایی هم کمی حال منو گرفت ، پیرمردی که نیم ساعت طول کشیده بود تا خانمه

رگش رو پیدا کنه و پسرش که اونجا بود نگاه به پدرش نمینداخت البته پدره هم که خیلی پیر

بود وقتی بلند شد محل پسرش نگذاشت و رفت بیرون و من کلی نگران آینده خودمون و بچه هامون

شدم یا اینکه خانمی رفت داروهاشو گرفت و آورد به دکتر نشون بده که شروع کرد با تعجب برای

منشی و ماها تعریف کردن که من فکر نمیکردم اینهمه دارو داشته باشم ، پول داروهام 19.000

تومان شده دیگه گفتم سرم شستشو رو برام نگذاره میگفت 30.000 تومان پول داشتم و الان

فقط کرایه خودم و دخترم رو نگه داشتم چون ما از روستا میاییم (البته بنده خدا سر و وضع مرتبی

داشت ، فقر نداشت ولی خب الان دیگه فشارها اینقدر زیاده که خیلی از قشرها دچار مشکل

شدن) بعد هم دونه دونه تزریق هایی که فردا و پس فردا باید انجام بده رو قیمتش رو پرسید

و دید دو تا 7.000 تومان باید بده ، طفلک کلی ذهنش مشغول این گرونیها بود .............

اینجور وقتها من خیلی خودم رو سرزنش میکنم ولی خب نمیدونم چرا عاقل نمیشم.

خدا آخر و عاقبت مردم سرزمین ما رو ختم به خیر کنه.آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

علامه کوچولو
24 دی 91 20:42
سلااااااااااااام خیلی دلم میخاد برا همه پستهایی که میخونم نظر بذارم اما گاهی قلمت اینقدر شفاف و غم انگیزه که ناخوداگاه اشکم سرازیر میشه.... شاید دنیای مجازی دنیای سردی باشه اما باورکن منم هم پا با غصه ها و تنهاییت غصه میخورم و امیدوارم زودی تموم شه دلم برای اون پیرمرد گرفت قلبم به خاطر نگرانیهای اون زن شکست و ....چشمام برای جنس زندگی و تنوع نگاه مردم بدجور بارانی شد
مامان نفس طلایی
24 دی 91 23:13
سلام عزیزم پس پسری پیروز شد .... منم تازگی ها خیلی از این صحنه های دلخراش بی پولی دیدم ... خدا به دادمون برسه
مامان حسنا
25 دی 91 8:16
نمیدونم چرا هروقت مطالبت رو میخونم غصه ام میگیره....واقعا سخته میدونم
علامه کوچولو
26 دی 91 17:38
به به
قالب جدید مبارک


ممنونم دوست من