ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

روزهای من

  یه پسر کوچولوی تپلوی کلافه روی پام نشسته ، یه پسر مهربون و مامانی جلوی تی وی دراز کشیده و از روز تعطیلش لذت میبره و همسری که در کربلاست ...... تمام روزها و ساعت هام رو مادری پر کرده این روزها فقط و فقط مادر پسرها هستم همین خدایا شکرت      
27 فروردين 1394

پسرکوچولو

پسرکوچولوی ما روز شنبه 18 بهمن 1393 ساعت 9:15 صبح به دنیا اومد. جزئیات تولد پسری رو ان شالله سر فرصت می نویسم فقط بگم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم ، سخت بود چون تجربه تلخ انتقال محمدرضا به بیمارستانی دیگه برای بستری شدن در nicu  باز هم تکرار شد و پسرکوچولومون به خاطر ریتم تند تنفسش به بیمارستان دیگه ای منتقل شد که البته خوبیش این بود که تو همین شهر بود اون هم به لطف برادرم و یک دوست باز هم من نتونستم لذت در آغوش گرفتن و شیر دادن بدو تولد پسرم رو بچشم ...... امیرحسین نازم 4 شب بستری بود ، 25 بهمن احساس کردم رنگ پسرم زرد شده و بردیمش دکتر و باز هم لحظه های سخت .... 2 شب به خاطر زردی بستری شد ...... خیلی سخت بود چو...
8 اسفند 1393

تا صبح راهی نیست...

کمتر از 13 ساعت مونده به تولد شازده ی دوم امروز رفتم بیمارستان و کارهای پذیرشم انجام شد . ساعت 6 صبح باید بیمارستان باشم . قراره بی حسی اسپاینال باشم البته اگه شجاع باشم وگرنه میرم برای بیهوشی..... خدایا خودت هوای همه مامان ها و مسافراشون رو داشته باش خدایا هوای محمدرضای من رو داشته باش دلم پی محمدرضامه ، قراره فرداشب بابا و مامانم پیشش باشن.......... خیلی کار دارم برم انجامشون بدم... التماس دعا مهربونا
17 بهمن 1393

نزدیک است...

تا اومدن دومین فرشته ی زندگیمون چیزی نمونده . 8 بهمن قراره نامه ی عملم رو بگیرم و 19 بهمن اگر خدا بخواد پایان این انتظار سخت و شیرین می رسه . پسرکوچولو مدام در حال چرخیدن و تغییر وضعیته . پسر بزرگم (الهی فداش بشم ، دلم قنج میره میگم پسر بزرگم . الهییییی که همه ی زنان دنیا این حس شیرین رو تجربه کنن) لحظه شماری می کنه . و من پر از استرسم ، نمی دونم چرا اینقدر از عمل ترسیدم همش فکر می کنم چه کنم بی هوشی بهتره یا بی حسی ، نکنه زردی بگیره بچه ، نکنه ....... ذهنم درگیره . خدا کنه برای همه به خیر بگذره من هم به خیر و خوشی بگذرونم . توکل بر خدا       ...
27 دی 1393

بدون عنوان

                                                                                        یه شب زیبای دیگه توی زندگیمون رقم خورد . نمیدونم چه حکمتی در عدد 8 هست ، دیروز هشتم بود اولین روز از دانشگاه همسری که خلاصه بعد اینهمه سال و الب...
9 مهر 1393