بدون عنوان
امروز از خونه مامان برگشتم . دیروز صبح پسری رو پیش مامان گذاشتم و اومدم اینجا برای
آزمایش و سونو ، کار اینجا رو بیشتر قبول دارم . 8 صبح از ماشینم پیاده شدم جلوی آزمایشگاه و
از اونجایی که سونوگرافی هم نزدیک بود پیاده رفتم و تا کارم تموم بشه و برگردم دقیقا 1.20 نشستم
توی ماشینم ، حسابی ضعف کرده بودم و گرسنه ام بود ، از ساندویچی فلفل یه چیزایی خریدم
و اومدم خونه ، بعد از استراحت و یه دوش گرفتن ساعت 4 حرکت کردم به سمت سرزمین مادری ام.
وقتی رسیدم رفتم طلافروشی باید سکه میفروختم . بعد اون هم یه سر مغازه مهدی و بعد هم بازار
و بعد خونه مامان . خیلی خسته بودم ولی از اونجایی که مامان کلا از آشپزی خوشش نمیاد (البته
دست پختش عالیه به شرط اینکه حوصله آشپزی داشته باشه ، سنش که رفته بالا فقط عشق گل و
گیاه داره و از صبح تا شب توی حیاط خونش سرگرمه) و وقتی فهمید مهدی و رویا میخوان بیان
گفت یه املتی درست کنین بخورین ، دیگه نتونستم بیکار بشینم و کمر همت بسته و بساط تهیه
پیراشکی رو راه انداختم و البته مامان طفلک مجبور شد دوبار بره مغازه سید و مواد لازم رو تهیه
کنه . خدا رو شکر همگی از غذا خوششون اومد.
امروز وقتی رسیدیم شهر با پسری رفتیم میدون تره بار و کلی میوه و مایحتاجمون رو خریدیم بعد
هم سوپر مارکت و خرید و در آخر مثل همیشه وقتی رسیدم خونه من موندم و کلی بار که باید
سه طبقه بیارمشون بالا و آوردم .
وای داره صدای رعد و برق میاد خدای من یعنی میشه بارون بیاد خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
گلای باغچه مون تشنه اند........................
چهارشنبه امتحان دارم و هنوز چیزی نخوندم ، گوش شیطون کر قصد دارم از امشب بخونم.
"تعمیر و نگهداری ساختمان" ، همه اش حفظ کردنیه ، توکل به خدا ، ان شاالله که از پسش برمیام.
یه پست دیگه هم بزارم که شب عیده و بعد برم به کارم برسم.