مادری
از 4شنبه من و پسری مریض شده بودیم که پسری خوب شد و من تا جمعه هم حالم بد بود
شنبه و یک شنبه روزهای فوق العاده سخت و پرکاری بود برام از 6.5 صبح تا خود 12 شب سر
پا بودم ، جمعا شاید 2-1 ساعت هم ننشستم
شنبه کارهایی کردم که البته بدون هیچ منتی ولی وجدانم به آرامشی محض رسیده بود و با خودم
گفتم که امروز من مادرانگی رو تمام کردم در حق پسرم ........
و دیروز بعد از مدرسه و دادن نهار به پسری تمام اون فشارها بر من غالب شد و حس میکردم هر
لحظه ممکنه از هوش برم ، پسرم مشغول انجام تکالیفش شد چون قصد داشتیم بریم خانه ی پدری
و من هم تصمیم گرفتم روی مبل کمی استراحت کنم . پسرم هر از گاهی سوالهاشو می پرسید و
من بین خواب و بیداری در رفت و آمد بودم تا اینکه دیگه خیلی متوجه کارهاش نمیشدم ولی میدیدم
که در حرکته و مشغول یک کارهایی ، صدای غر غر هاش رو هم میشنیدم که هی میگفت اه چرا
این چسبه نمیمونه روش و..... (روز قبلش یه روبان به شکل پاپیون از من گرفته بود)تا اینکه از همون
اتاق کار صدام کرد و وقتی جوابش رو دادم گفت:
مامان میخوام کادوی روز مادر رو بهت بدم ببخشید دیروز نتوستم تمومش کنم(هنوز توی راهرو بود
و من ندیده بودمش)
تا اینکه :
نقاشی رل شده و روبانی که دورش پیچید و چسب زد
و من با خوندن اون جمله ی بالای نقاشی بهشت رو نه در زیر پا بلکه در آغوشم حس کردم
پسر نازنین من اصولا توی نقاشی جایی رو خالی نمیگذاره و محتوای نقاشی هاش خیلی پره و
این نقاشی نشون میداد که با وقت کمی که داشت(تکلیف مدرسه و کلاس زبانش اون دو روز
زیاد بود) تمام سعی اش رو کرده بود که فقط تمومش کنه و بتونه به من هدیه کنه.
خدایا شکرت......