بدون عنوان
دیروز خریدهای پسری کامل شد ، کیف و کفش و حتی ساعت رومیزی که به درخواست
خودش خریده شد که بتونه صبح با زنگ ساعت خودش بیدار بشه .
شام مهمان خواهر شوهر بزرگه بودیم و بعد برگشتیم خونه .
پسری رو آماده کردم برای خواب و سپردم به همسری تا براش قصه بخونه .
کارهای شخصیم رو انجام دادم و پدر و پسر رو تنها گذاشتم و اومدم طبقه پایین.
شب
سکوت
آسمون مهتابی
نسیم خنکی که از پنجره ها اومد و مهمان خونه من شد
و من و بغض و اشکم در حال آماده کردن لوازم پسری
انگاری پسری جلوم نشسته بود ، کلی باهاش حرف زدم و درد دل کردم
مادر بودن خیلی سخته
البته پدر بودن هم همینطور
اصلا داشتن بچه سخته
عشق به بچه شیرینه ولی درد داره ، سوختن داره.............
دختر داشتن بهتر از داشتن پسره
مدرسه رفتن پسری برای من حکم سربازی رفتنش رو داره
اونجا مثل یه پادگانه
برای تربیت پسرها سخت میگیرن
همیشه میگن باید فلان جور برخورد بشه باید مرد بار بیان............
برام سخته
ولی خب کاریش نمیشه کرد
باید رشد کنه
باید مرد بار بیاد
امروز شاهزاده ی کوچک من به مدرسه رفت
امروز فصل جدیدی از زندگی پسرم شروع شد
خیلی حرف دارم برای پسرم ، سر فرصت حرف های دلم رو براش مینویسم
خدایا همه ی بچه ها رو در پناه خودت حفظ کن .
آمین