ღ♥ღدلخوشی ها کم نیست ღ♥ღ

بدون عنوان

1392/6/16 23:57
نویسنده : یه مادر
154 بازدید
اشتراک گذاری

توی یه وبلاگی بودم الان شعری در مورد خواهر و اینکه اونهایی که خواهر دارن میدونن

چه نعمتیه نوشته بود که خیلی داغ دلم رو تازه کرد.

دیروز دوستم که ماشالله 5 تا خواهر داره و 1 برادر میگفت اینقدر غصه نخور داشتنش

هم غم و غصه داره!! گفتم نا شکری نکن . گفت به خدا ناشکر نیستم ولی باید همیشه

غصه زندگیش رو بخوری همیشه دلت پیششه ...

ولی به نظر من همین دلواپسی ها قشنگه ، اینها عشقه ...

 

قسمت نبود دیگه وگرنه من هم یک خواهر بزرگتر میداشتم.

گفتم که بابا چقدر دختر دوست بود . خدا 3 تا پسر بهش داد ولی اون همچنان حسرت

داشتن دختر رو داشت ، احتمالا دیگه نمیخواستن ریسک کنن و بچه دار بشن چشمک

بابا افتاد دنبال اینکه از شیرخوارگاه یه دختر بیارن .

کلی دوندگی کرد و مراحل مختلفی رو طی کرد و کم کم نزدیک شدن به موعد تحویل

گرفتن دخترشون . قبل اون عروسی خاله کوچیکه ی بنده میشه که همسرش مشهدیه

و مامان اینها بعد از گرفتن مجلس تو شهر خودمون راهی خراسان شدن برای دومین مجلس

اونجا مامان خانم مدام فشارش پایین بوده و همش چرت میزد و دلش میخواست بخوابه

خانواده هم نگران میشن و ایشون رو میبرن بیمارستان و خلاصه .... هورا

مجبور میشن چندماه صبر کنن تا ببینن قسمتشون چیه .

و بالاخره اونها حاجت روا شدننیشخند

حالا منه بیچاره ، این جریان رو کوچیک بودم بابام تعریف کرد برام تازه اون آقایی رو هم

که قرار بود بچه رو تحویل بده(مشکوک شدم احتمالا میخواستن بدزدنآخ)

توی خیابون دید و نشونم داد و من سالهای سال به جونشون غر زدم که من بچه

شما نیستم شما من رو از پرورشگاه آوردین و و و ....

مامان هم وقتی از دستم ذله میشد داد میزد اصلا آره ما تو رو از پرورشگاه آوردیم فقط

من موندم چرا لنگه عمه هات شدی چرا کپی چهره اونها هستیعصبانی(راست میگه طفلک

من خیلی به خانواده پدریم شبیهم البته چند سالی هست که چهره ام جا افتاده و پخته تر

شده همه میگن زیادی دارم شکل مامانم میشم)...

 

دیشب مامان تماس گرفت و عاشقونه روز دختر رو بهم تبریک گفت ، مطمئنم چون بابا اشکش

دم مشکشه و باید میزد زیر گریه نتونست باهام صحبت کنه.

 

 

فکر نمیکنم تا حالا مامانی روز دختر از شازده پسرش هدیه گرفته باشه ولی:

امشب بعد از کلاس اسکیس که رفتم گل پسری رو از مادر شوهر تحویل گرفتم و راهی

خونه شدیم توی مسیر ضبط رو روشن کردم و چون خیلی خیلی خسته بودم به پسری

گفتم یه آهنگ خیلی شاد میزارم سر حال بیاییم ، همینجوری که حرف میزدم سیستم

رو روشن کردم و از پسری پرسیدم که میشه صداش رو زیاد کنم؟موافقی؟

با سردی گفت نه حال شنیدنش رو ندارمافسوس

گفتم ولی من دلم میخواستناراحت

یهو لحن پسری نرم و مهربون مثل باباها شد و گفت : راحت باش!لبخندبغل

گفتم : جانم؟تعجب

با ذوق و محبت گفت : چون امروز روز دختر بود پس هر کاری دوست داری بکن این هدیه

من به تو ، هر آهنگی دوست داری گوش کن هر چقدر هم میخوای صداش رو زیاد کن...

یعنی من رسما در همان مکان فدایش شدم

نازنین پسرم چون دیشب شنید مامان بهم تبریک گفت ، چون بهش گفتم بالاخره من

هم دختر پدر و مادرم هستم ، اون هم خودش رو موظف دونست عشقش رو بهم بیان

کنه.

 

 

خدایا

خدای دوست داشتنی من

مهربونم

خودت هوای پسرم رو داشته باش

کمک کن طوری تربیتش کنم که روزی مجبور نباشم خدای نکرده مورد بی مهریش قرار

بگیرم و خودم رو به خاطر کاهلی در تربیتش سرزنش کنم.

دوستت دارم خدایی که محمدرضا رو به ما هدیه دادی ماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

باران
17 شهریور 92 7:45
سلام خاطره جالبي بود عزيزم
واقعا که پسر با محبتي داري معلومه خيلي مامانيشو دوس داره عزيزم


سلام باران جان
ممنون عزیزم
مامان نفس طلایی
17 شهریور 92 23:32
سلام دوستم چه حالی میده پسر ادم این جوری بلبل زبونی کنه ...
عجب خاطره ای بود هااا


سلام عزیزم
خدا قسمتتون کنه خواهر