بدون عنوان
مثل همیشه به پایان ترم که نزدیک میشم کارهام چند برابر میشه و فشار کارهای دانشگاه زیاااااد
کلاس های دیروز و امروز رو الحمدالله رفتم . دیروز عصر همراه خانم همسایه و پسری رفتیم
یک دوری توی شهر زدیم و من برای خودم ترشی و لواشک گرفتم و خانم همسایه هم ما رو
بستنی مهمان کرد ، بعدش هم رفتیم سنگکی و من برای خودم و خانم همسایه نفری یه سنگک
گرفتم .
امروز عصر هم درست زمانی که من تصمیم گرفتم یک دستی به سر و روی خونه بکشم و بعد
برم سراغ طرحم خانم همسایه طبقه دوم تماس گرفت و گفت دختر کوچولوش بدجوری داره گریه
میکنه و میگه بریم بیرون ولی بیرون سرده و باد میزنه محمدرضاجون بیدار هست که من فاطمه
رو بیارم بالا ؟ خب من هم استقبال کردم چون کلا بچه ها رو دوست دارم و دختر همسایه هم بسیار
شیرین و زیبا و دوست داشتنیه. خلاصه که اومدن و اینقدری که من با بچه بازی کردم فکر نمیکنم
مادرش تا به امروز باهاش بازی کرده باشه ، مامانش هم هی میگفت خانم ... شما خیلیییییی
حوصله بچه ها رو دارین و........
خلاصه نزدیک به یک ساعت و نیم بودن . بعد اون دوباره داشت خستگی غالب میشد که
نگذاشتم و رفتم طبقه بالا یه مقدار اتاقم رو جا به جا کنم و لباس ریختم توی ماشین که
دیدم خاک گلدون بنسایم کم شده و باید به دادش برسم . چندتا کیسه خاک از قبل عید
خریده بودم ، احساس کردم بدجوری نیاز به اکسیژن تازه و همینطور بازی با گل و گیاه
دارم . پس شال و کلاه کردم و رفتم توی حیاط (تراس بالا) و حساااابی مشغول شدم.
گل پسرم هم اومد و با من همراه شد . چند تا گلدون که خیلی وقت پیش خریده بودم
رو برداشتم و از گلهای توی حیاط برای داخل اتاقم دست چین کردم و این شد نتیجه کار
مادر و پسر:
از رزماریهای داخل حیاط یک شاخه کوچولو جدا کردم خدا کنه خراب نشه .
شمعدونی ناز ، گلی که از نظر من خیلی عشوه گره :
وایییی کوچولوهای دوست داشتنی من :
داخل گلدون سبز بزرگ تخم گشنیز ریختم ، آخه من گشنیز خیلی دوست دارم . سر فرصت
باید نعنا و جعفری و ریحون هم بکارم.