حس خوب مادری.....
توی این سالها هیچ وقت یادم نیست که از بچه دار شدنم پشیمون شده باشم
توی این دو سه سال که میرم دانشگاه بارها شده که گفتم به خاطر محمدرضا این کار رو انجام
نمیدم به خاطر پسرم فرصت فلان کار رو ندارم چون وقتم مال اونه یادم نیست که گفته باشم
اگر اون نبود من میتونستم فلان کار رو کنم یا به فلان خواسته ام برسم.......
این روزها مغزم خیلی خسته شده کارهای پایان ترم تلنبار شده و واقعا نفس گیره
شب ها از کابوسی که میبینم اینکه نمیتونم پلانهامو ببندم بیدار میشم ، شب و نیمه شب
پای لب تاب در حال ترسیمم و اون وقت این بین پسر کوچولوی دوست داشتنی اعلام میکنه
که توی مدرسه جشن یلدا دارند و مربیش میگه که 100 گرم آجیل سهمیه ی محمدرضاجونه
اونوقت منم که بچه میشم ، میشم همسن پسرم و سعی میکنم همه چی رو از نگاه اون ببینم
دلم میخواد توی جشن همه چیز براشون قشنگ باشه پس دست به کار میشم اول کیکم رو میزارم
بپزه و بعد به همراه پسری مشغول میشیم :
پاکت آجیل رو با کاغذ الگو درست کردم.
پسری رو صبح بردم رسوندم مدرسه اش بعد هم رفتم دنبال وسایل مورد نیاز برای یلدای دو نفره مون
رنگ خوراکی گرفتم همراه با بیسکوئیت (دیگه وقت بیسکویت درست کردن رو نداشتم)
یه هندونه کوچولو 5 تا دونه خرمالو همراه با به و لبو و ازگیل هم گرفتم.
وقتی برگشتم خونه دست به کار شدم و تا خود ظهر مشغول بودم ، کارم خیلی ظریف و تمیز
و مرتب نیست چون خیلی سخت بود برام که با کاغذ قیف های کوچیک درست کنم ولی مهم
اینه که پسرم خیلی خیلی خوشش اومده و این هم مراحل و نتیجه کار:
من این خستگی رو دوست دارم .