بدون عنوان
روزها تند و تند میگذرند.
زندگی در جریانه
همسری در کنارمونه ، احتمالا تا فردا..........
سه شنبه رفتم تهران و با اینکه حسابی سردیم کرده بود و در ضمن فرصتمون کم بود ولی
خوش گذشت ، همسری رو سعادت آباد پیاده کردیم و رفتیم تجریش البته این بین ماشینمون
هم خراب شد که یک ساعتی وقتمون رو گرفت . همراه الهام و همسرش کلی توی خیابونها گشتیم
من برای خودم سه تا بلوز و یک دست بلوز شلوار راحتی گرفتم . یه مقدار هم آجیل و باسلوق و آلو.....
در کل خوب بود (برای ما خانمها که همیشه خوبه ولی طفلک همسری ، تقصیر خودشه که وقتی از
کارتش استفاده میشه بلافاصله بانک خبرچینی میکنه به گوشیش اس میده )
این روزها درس رو کلا کنار گذاشتم نه اینکه قبلا خیلی بهش توجه میکردم........
امروز هم کلی به همسری غر زدم که چرا اصرار کردی که برم دانشگاه ، لا اقل میرفتم کلاس زبان
و خودم رو برای تحصیل خارج از کشور آماده می کردم ، میگه تو اینجا لیسانست رو بگیر ارشد و
دکتراتو برو اونور ، همچین اینور و اونور نوشتم که انگاری میخوام برم سر کوچه مون .
دنبال اینم که ببینم از کجا باید شروع کنم ، اول باید برم سراغ ملاحت جان و ازش اطلاعات بگیرم.
مالزی رو دوست دارم ولی فکر کانادا بدجوری ذهنم رو قلقلک میده ..........
توکل به خدا
راهش طولانیه و حالا حالاها وقت میبره...........
برم به زندگیم برسم.