بدون عنوان
یه شب زیبای دیگه توی زندگیمون رقم خورد .
نمیدونم چه حکمتی در عدد 8 هست ، دیروز هشتم بود اولین روز از دانشگاه همسری که خلاصه بعد اینهمه سال و البته باز هم بین مشغله ی زیادش تونست دوره ی ارشد رو شروع کنه
عصر دیروز هم نوبت سونو داشتیم و همراه همسری و پسری رفتم ، خانم دکتر اجازه ی ورود همراه نمیداد ولی گفتم تاریخم رو به خاطر اومدن همسرم به ایران و حضورش جا به جا کردم .
خلاصه قبول کرد بیان داخل و خوش به حالشون شد . جالب اینجا بود که وقتی گفت پسره اولش پسری کلی ذوق کرد بعدش هم دیدم چشمای همسری داره برق میزنه و خلاصه فهمیدم
پدر و پسر از اینکه نینیمون پسر شده قند تو دلشون آب شده .
تقریبا 9 بود که کارمون تموم شد و بعدش پدر و پسر برام گل خریدن چون شب سالگرد عقدمون بود و امروز ثبت ازدواج من و همسری 13 ساله شد.
خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم برای همه ی نعمتهایی که بهم داده و همه ی اون چیزهایی که نداشتنش رو هم قطعا خداوند صلاح دونسته .
شکرت خدای دوست داشتنی من .